اولین درس
اولین درس ( داستان کوتاه )
مدیر از پشت پنجره ، بیرون را تحت نظر داشت .
ابوالفضل ، دوسه روز بود با گریه های جانسوز،
نظم مدرسه را به هم زده و حتی بچه های
ساکت را هم وادار به گریه کرده بود .
مادر ابوالفضل نمیتوانست از کنارش تکان بخورد
، گوشه چادرش توی دستهای کوچک بچه
بود . آخرسر که ازسرپا ایستادن خسته می
شد و با کفش های راحتی به بازوی
لاغرپسرش کشیده ای میزد صدایش را می
برید و با هق هق ، یک ساعت آخر را در کلاس
می نشست . مدیر با مادر بچه حرف زد و به
روش تربیتی غلط او اعتراض کرد و گفت : تو
کاریت نباشه ! بسپاردست من و خودت برو . با
زبان دیگری باید با بچه حرف زد . و ابوالفضل را
از مادر جدا کرد و به ته سالن مدرسه برد .
سالن خلوت بود و تنها صدای گریه ی خسته و
بریده بریده ی بچه سکوت را به هم میزد . مدیر
کمربند سیاه چرمی را از شلوارش کشید و
بالای سرش نگهداشت و گفت : کلاست را
می شناسی خودت بری یا من ببرمت ؟
ابوالفضل به حیاط نگاه کرد . مادر رفته بود .
ابوالفضل سرش را پایین انداخت و روانه کلاس
اول شد .
آوازه مدیر در تمام نواحی پیچیده است !